زندگی دنج

اجتماعی

زندگی دنج

اجتماعی

قدرت تغییر

قدرت تغییر
یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود: دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این شرکت بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنیم. در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است. این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد! کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد. آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جز خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید… زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگى‌تان تغییر کنند تغییر نمی کند زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید. جهان هر کس به اندازه‌ی وسعت فکر اوست.

مدیریت زمان

مدیریت زمان
مردی دیر وقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله‌اش را دید که در انتظار او بود.- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟ - بله حتماً. چه سوال؟- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟ مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟- فقط می‌خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟- اگر باید بدانی می گویم. 350۰ تومان.- پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: می‌شود لطفاً 1500 تومان به من قرض بدهید؟ مرد بیشتر عصبانی شد و گفت:‌ اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه‌ای وقت ندارم. پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصبانی‌تر شد. بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی خشن رفتار کرده است. شاید واقعاً او به 1500 تومان برای خرید چیزی نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می‌آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد. - خواب هستی پسرم؟ - نه پدر بیدارم. - من فکر می کنم با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتی‌هایم را سر تو خالی کردم. بیا این هم 1500 تومان که خواسته بودی. پسر کوچولو نشست خندید و فریاد زد : متشکرم بابا. بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد. مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت:‌ با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پول کردی؟ بعد به پدرش گفت: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من 350۰ تومان دارم. آیا می‌توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم...!

هدف در زندگی

هدف در زندگی
کشتی ایام با حرکت در، اقیانوس زندگی سینه زمان را می‌شکافد و همچنان به پیش می‌رود.جذر و مدّ ناخوشی‌ها و خوشی‌ها گاه، و بیگاه، مهمان دل مسافران می‌شود و تکرار غروب و طلوع خورشید، ندای خاموش سالنامه و تقویم‌ها، وادارشان می‌کند که در آیینه‌ ایام، به تماشای گذر عمر خود بنشینند و با خود بگویند: راستی کشتی ایام از کجا آمده؟ الآن کجا هستیم؟و سرانجام ما چه خواهد شد؟
با وزش باد موافق خوشی‌ها، تنها عده کمی به دنبال پاسخ می‌‌روند‍‍، ولی هنگامی که گرداب هائل سرگردانی، فکر را در خود می‌چرخاند، موقعی که عقاب تیز پنجه أجل، کبوتران شادی ها را شکار می‌کند، وقتی که فرشته سفید لبخند، جای خود را به دیو سیاه دلهره می‌دهد، و زمانی که غول بی هویتی و یکنواختی بر سرنوشت انسان سایه می‌افکند، مسافران را دو گروه متفاوت می‌یابی: آن‌هایی که از گنج باور و معنا، محروم‌اند و رنگ سبز آرامش را نمی بینند. و اینهایی که با عینک زیبا بینِ توکل، زینب‌وار، حتی در توفان پر بلای کربلا جز زیبایی، چیزی نمی‌بینند (مارأیتُ الاّ جمیلا). و در امواج زندگی، جلیقه نجا ت «توسّل و تلاش» را به تن کرده‌اند. و آن‌هایی که دچار گرداب‌های تشویش و پوچی شده‌اند و ابر سیاه رنج‌ها را پایان همه لذّت‌ها می‌دانند و اینهایی که دست دل در دست کشتیبان ثقلین (قرآن و عترت) نهاده‌اند و برای عمری، آرامش و امنیت را مهمان دل خود کرده‌اند و پرچم غرورانگیز «حسین، کشتی نجات است و چراغ هدایت» را بر فراز کشتی ایام به اهتزار در آورده‌اند (قدیری، 1382، ص35).
انسان به طور فطری خداجو، خداپرست و حقیقت‌جو است، ارضای این نیازهای عالی است که به او آرامش می‌دهد و انحراف در ارضای آن‌ها سبب تنیدگی مضاعف و بی قراری روحی روانی اش می‌شود. ادیان به ویژه دین کامل خاتم (ص) آمده‌اند تا انسان تشنه حق را از زلال چشمه سار عرش سیراب کنند. اسلام به دلیل جامعیتش برای همه شئوون زندگی (فردی و اجتماعی) و تمام سطوح شخصیت برنامه دارد، طرح تکاملی اسلام، برخلاف مکاتب فلسفی، غیر دینی، برای سه ضلع مثلث جسم، ذهن و روح برنامه سازنده دارد.
ترس از محرومیت بشر از برنامه و هدف زندگی انبیاء، عرفا و اندیشمندان الاهی و غیرالاهی را بر آن داشته که در چارچوب رسالت خود آدمی را به خود آورند و از دره پوچی نجاتش دهند و عسل معنا، در کام زندگیش بریزند، به همین دلیل است که قرآن اندیشه انسان را خطاب قرار می‌دهد:
أفَحَسِبتُم انّما خلقنَاکم عبثاً و انّکم اِلینا لاتُرجَعون [1] : (آیا گماه می‌کنید که بی هدف خلق شده‌اید و به سوی ما باز نمی‌گردید).
و حضرت علی (ع) می‌فرماید:
رحم الله علم (عرف) مِن أین و فی أین و الی أین: رحمت خدا بر کسی که بداند که از کجا آمده؟ در کجا بسر می‌برد؟ و به کجا رهسپار خواهدشد؟
و هم او می‌گوید:
اِن لم تَعلم مِن أینَ جئتَ لاتعلم الی أینَ تَذهب (ابن ابی الحدید، ج20، ص292).اگر ندانی که از کجا آمده‌ای، نخواهی دانست به کجا خواهی رفت.
و مولوی از« غربت وجودی» خود در این منزل ویران می‌نالد:
بشنو از نی چون حکایت می‌کند از جدایی‌ها شکایت می‌کند (مولوی، 1387، درج3).
و سعدی فغان از گذران عمر می‌کند:
ای که پنجاه رفت و درخوابی مگراین پنج روزه دریابی و همومی‌گوید: خواب نوشین بامداد رحیل باز دارد پیاده را ز سبیل (سعدی، 1387، درج3).
خواجه عبدالله انصاری می‌گوید:
الاهی روزگاری تو را می‌جستم و خود را می‌یافتم.اکنون خود را می‌جویم و تو را می‌یابم (خواجه عبدالله انصاری، 1387، درج3).
و شمس تبریزی می‌گوید:
در بند آن باش که من کیم؟ و چه جوهرم؟ و به چه آمدم و به کجا می روم؟ و اصل من از کجاست؟ و این ساعت در چه ام؟ و روی به چه دارم (شمس تبریزی، 1387، ص192).
دنیاگراهایی که خواسته‌اند بدون قطب نمای وحی، مسیر حیات را به آدمی نشان دهند خود و دیگران را به بیراهه‌ها می‌برند و خواهند برد که گفته‌اند:
هرکس جغد راهنمایش باشد راهبریش به سوی خرابه‌ها است.
و لسان الغیبِ عارف، به سالکان راه حق هشدار می‌دهد تا بی خضر، راه نپیمایند:
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمرایی (حافظ، 1376).
و نیز هم‌ او سروده:
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت (حافظ، 1376).
ابن سینا می‌گوید:
ای کاش بدانمی که من کیستمی سرگشته به عالم ز پی چیستمی
گر مقبلم آسوده و خوش زیستمی ورنه به هزار دیده بگریستمی (پارسا، 1378، ص71)
الکسیس کارل لب به شکایت از نظام آموزشی و تربیتی معاصر می گشاید و می‌گوید نباید به یافتن پاسخ سؤالات اساسی از سرچشمه وحی، بی‌اعتنا باشیم وی معتقد است که دانستن سرنوشت، از نقشه آلاسکا و ساختمان مرکز هسته‌ای اتم مهم‌تراست. (کارل، 1375، ص179).و پارگامنت، فرانکل، آلپورت و...تمرین در باشگاهِ «معنایابی» را برای قوی شدن عضلات شخصیت و آرامش لازم می دانند و بسیاری از پوچگرایانِ بی خدا، «معنادهی» به زندگی را «نمک زندگی» به حساب می آورند.
با توجه به نکات بالا برای رفع «عطش وجودی» ، نجات از گرداب هائل پوچی و امان از آسیب‌های بی‌شمار (جسمی، ذهنی و روحی) بی‌معنایی زندگی، بر آن شدیم که از میزان فیض الاهی، قرآن و حدیث) کمک بگیریم تا دیوار زندگی خود را با «شاغول هدفمندی» اش بالا ببریم و مسیر لغزنده راستی را با عصا احتیاط و تدبیر طی کنیم

مراقب باش

مراقب باش
مراقب افکارتان باشید که تبدیل به گفتارتان می‌شوند
Watch your thoughts; they become words.
مراقب گفتارتان باشید که تبدیل به رفتارتان می‌شود
Watch your words; they become actions.
مراقب رفتارتان باشید که تبدیل به عادت می‌شود
Watch your actions; they become habits.
مراقب عادات خود باشید که شخصیت شما می‌شود
Watch your habits; they become character.
مراقب شخصیت خود باشید که سرنوشت شما می‌شود
Watch your character; it becomes your destiny.

مدیریت خشم

مدیریت خشم
روزی نامه‌ای به دست خواجه نصرالدین این عالم بزرگ رسید که با کلمات زشت از او بدگوئی شده بود، از جمله این سخن زشت را خطاب به او نوشته بودند یا کلب: ای سگ پسر سگ . خواجه نصیر، جواب آن نامه را با کمال متانت نوشت ، از جمله نوشت این که به من سگ گفته‌ای صحیح نیست، زیرا سگ با چهار دست و پا راه می‌رود و ناخن های دراز دارد، ولی من قامت راست دارم و روی دو پا راه می‌روم و ناخون هایم پهن است، ناطق هستم و خنده بر لب دارم، پوست بدنم آشکار است، ولی پوست بدن سگ به واسطه پشم بدنش پوشیده شده است؛ بنابراین، این نشانه‌ها بیانگر آن است که من با سگ فرق بسیار دارم به همین منوال بقیه ناسزاگوئی ها را پاسخ داد، بی‌آنکه یک کلمه زشتی به کار برد